loading...
داستان های جالب و زیبا
الیزا بازدید : 45 یکشنبه 19 آذر 1391 نظرات (0)

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
 عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا اکثر این داستان ها زیباست؟
    آیا داستان های این وبلاگ مورد توجه و تشویق شما قرار می گیرد؟
    آیا این قالب برای این موضوع خوب است؟
    آیا به نظر شما خوانندگان چه داستان هایی را بیشتر در این وبلاگ قرار دهم؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 340
  • بازدید کلی : 4,372